انديشه هاي سياسي در روم باستان
انديشه هاي سياسي در روم باستان
مترجمان: جواد يوسفيان،علي اصغر مجيدي
لوکرسيوس سيرزندگي انسان را چنين مي نمايد: جهان آغازي زماني دارد، و اين آغاز چندان دور نيست. انسان و ديگر جانداران از خاک برخاسته اند، و از رطوبت خاک وحرارت آفتاب، مايه گرفته اند. انواع حيواني با يکديگر درستيزه اند و هرکدام که به حد کفايت فعال و شجاع و تيزهوش بوده اند، باقي مانده اند.[90]
انسانهاي ابتدايي، بلند بالا، نيرومند و پرتوان بودند و درطبيعت مداخله مي کردند. در آغاز، باگرد آوردن ميوه ها، خوراک خود را فراهم مي آوردند و در غارها و جنگلهاي انبوه مي زيستند. [91]
به تحريک غريزه جنسي و نه عشق، با يکديگر مي آميختند و نوع خود را استمرار مي بخشيدند رفته رفته به چوب و سنگ مسلح شدند و توانستند ددان را فرو افکنند و گوشت آنها را بخورند و از پوست آنها تنپوش بدوزند.[92] سپس کلبه ساختند و از سرگرداني رهايي يافتند. مرد و زني که دير زماني با يکديگر همخانه شدند، خانواده اي به بار آوردند. زندگي خانوادگي از خشونت طبع انسان کاست. پس همسايگان به يکديگر خو گرفتند. همه انسانها- يا دست کم بخشي از آنان- ياري متقابل را سودمند شناختند[93] وهمداستان شدند که يکديگر را دريابند و نيازارند. چون نسبت به ناتوانان احساس همدردي يا ترحم مي کردند، برقراري عدالت را لازم ديدند و با آن شيوه، نوع خود را از نابودي نجات دادند. هرگروه زيباترين و نيرومندترين کسان را به رهبري برگزيد. رهبران، شهري استوار ساختند ودامها و کشتزارها را ميان اتباع خود تقسيم کردند. بزودي ثروت بيش از زيبايي و دلاوري گرامي شد، و رهبري به دست خداوندان ثروت افتاد.[94] شاهان پرمايه، رهبر جامعه گرديدند. اما سرانجام تهيدستان بر آنان شوريدند و آنارشي را جايگزين سلطنت کردند.[95] هنگامي که مردم از آشوب به تنگ آمدند، به راهنمايي خردمندان با يکديگر ميثاقي بستند و حکومتي برپا داشتند. به اين ترتيب دولت پديد آمد.[96]
بايد گفت که لوکرسيوس از آگاهيهايي که درباره مردم ابتدايي و معتقدات پيشينيان داشت، نظريه اي ترتيب داد که از نظريات عصر او مرتبه ها بالاتر بود و تا سده هجدهم نظيري نيافت. نظريه او شامل نکات اجتماعي گوناگوني است:
1. تنازع بقاء جانوران
2. بقاء انسب.
3. زندگي ابتدايي.
4. منشأ زبان و آتش و صنعت و دين و روابط خانوادگي و هنر.
5. توالي دوره هاي فرهنگي.
6. برقراري تجارت.
براستي بينش ژرف اپيکوروسي لوکرسيوس، بينش قرن بيستم است. با اين همه، در جامعه رومي تأثير سريعي ننهاد. زيرا با انگاره هاي متعارف فرهنگ روم سازگار نبود. گرايشهاي عملي متفکران رومي، آنان را از توجه به منظومه لطيف لوکرسيوس بازداشت. چنانکه کسي جز هوراس شاعر از آن متاثر نشد. مسيحيان نيز آن را نپسنديدند، زيرا برمقدسات آنان ارجي نمي نهاد وحتي دين را علت اصلي بينوايي انسان مي شمرد.[97]
سيسرون:عقايد اجتماعي روميان در دو قرن پيش و بعد از مسيح را بايد در آثار سيسرون وسنکا جست. سيسرون سخندان و متفکري «التقاطي(eclectic)» بود و به نظام رواقي گرايش داشت:
به نظر پولوک، آثار سيسرون شامل هيچ نکته تازه اي نيست.[99]
به نظر دانينگ، سيسرون با آنکه از پوليبيوس پيروي مي کند، صرفا مقلد نيست.[100] چنانکه کارلايل مي نويسد، مسلم اين است که نظريه سيسرون نظريه اي التقاطي است و از اين رو مشتمل بر آگاهيهاي سياسي آن زمان است[101] و به همين جهت آثار او پريشانند[102] وعقايد ناسازگار را يکي پس از ديگري عرضه مي دارند.[103] با اينهمه سيسرون صرفا ناقل افکار ديگران نيست. او نيز مانند افلاطون به طرح جامعه اي آرماني پرداخت و اعتقاد کردکه همه عوامل لازم براي چنين جامعه اي در دولت روم وجود دارند. در موضوع منشأ جامعه از دو نظر ياد مي کند: يکي نظر اپيکوروسيان که گروه جويي انسانهاي «غيراجتماعي» ابتدايي را زاده ضرورت همکاري و دفاع مشترک مي دانستند، ديگري نظر ارسطوييان و رواقيان که ذات انسان را اجتماعي مي شمارند.[104]
اما ظاهراً سيسرون خود به نظر دوم اعتقاد داشت، زيرا در اثر ديگر خود به نام افي سيس(1) بر نظر اپيکوروسي خرده مي گيرد.[105] درجاي ديگر مي گويد که دولت نمودي طبيعي و دنباله خانواده است.[106] زندگي اجتماعي بدون برقراري عدالت ميسر نيست، و اين کار صرفاً وظيفه دولت است. بيعدالتي نه تنها مردم را به فساد مي کشاند، بلکه مايه انحلال دولت است.[107]
سيسرون در دفتر اول De Republica به پيروي از ارسطو مي نويسد که منشأ زندگي اجتماعي در غريزه گروه جويي انسان است. دولت نتيجه اين غريزه است. ولي عوامل طبيعي مانند وضع محل، در چگونگي دولت موثرند. محلي که داراي استحکامات طبيعي باشد براي استقرار دولت، بسيار شايسته است.[108] به زبان سيسرون:
يک کامنولث(2) به وسيله همه مردم ايجاد شده است. اما مردم زاده هرگونه پيوستگي انساني نيست، بلکه ناشي از پيوستگي است که براثر توافق برعدالت وارتباط مفيد پديد آمده و همه مردم را دربرگرفته است. علت اولاي اين پيوستگي ضعف انساني نيست، بلکه روح تجمع است که درهر انساني هست. زيرا نوع انسان از افراد مجزايي که به انزوا و سرگرداني زيست کنند، مرکب نيست، بلکه چنان است که اگر همه چيز به وفور و فراواني يافت شود، بي آنکه نيازي به ياري متقابل باشد، خودبخود، مردم آميز است.
درباره کامنولث بايد به حدس متوسل شويم. زيرا هيچ نمونه اي از آن باقي نمانده است. اتحاديه هايي که براثر تجمع طلبي انساني به وجود آمدند، هسته اصلي خود را در مواضعي مرکزي که موافق مصلحت همگان بود، مستقر ساختند. سپس آن موضع را با وسايل ساختگي و طبيعي مستحکم کردند و واحدهايي که هر يک شهر يا شهرک خوانده مي شوند، و معبد و ميدان دارند، برپا داشتند. بنابراين، هرقومي که از همه افراد خودچنين تجمعي پديد آورد، يعني هر شهري که شامل چنين تجمعي بود و نيز هر کامنولث که شامل عده اي از اين تجمعات است، بايد براي ادامه زندگي خود به وسيله مقامي انتظام يابد. اين مقام بخردانه بايد همواره به آن اصل اولايي که موجد کامنولث شد، متکي باشد و به يک شخص مسلط يا چند تن يا همه مردم تفويض گردد.[109]
سيسرون به شيوه پوليبيوس حکومت را به انواعي تقسيم مي کند و حکومت آميخته را بر ساير انواع حکومت ترجيح مي دهد. به نظر او اگر حکومت آميخته ميسر نباشد، حکومت سلطنتي ارجح است. انواع حکومت يکي بعد از ديگري فرا مي آيند و دوري به وجود مي آورند.[110] در افي سيس عنصر ذهني جامعه را بيان چنين مي کند:
دوستي نيروي اجتماعي بسيار مهمي است، و دوستي کامل مستلزم همانند انديشي است. چون به حکم طبيعت همه موجودات جاندار، خواهان افزايش نوع خود هستند، نخستين اصل مردم آميزي پيوند زناشويي است وکودکان اصل دومند، و خانواده که اعضاي آن در زير يک سقف گرد مي آيند و در همه چيز اشتراک دارند، اصل سوم است. شهر که پرورشگاه کامنولث است، از خانواده مي زايد. در خانواده بستگي برادران و سپس بستگي عموزادگان پديد مي آيد.
هنگامي که اعضاي خانواده بسيار فراوان مي شوند و نمي توانند، زير يک سقف بمانند، مي کوچند و مساکن مجزا مي گيرند. سپس براثر وصلت و اتحاد، روابط بيشتري برقرار مي شوند. اين جمع روز افزون، منشأ کامنولثها هستند. اما پيوندهاي خوني به علائقي مي انجامند. زيرا وقتي که يادمانهاي نياگان ما يکسان باشند و به مناسک ديني يکساني عمل کنيم و جاهاي دفن ما يکسان باشند، علائق بسياري به وجود مي آيند. اما هيچيک از مدارج مردم آميزي، والاتر و پايدارتر از پيوستگي نزديک مردان شايسته اي که از آدابي مشترک برخوردارند، نيست زيرا چنانکه بارها گفته شده، حتي هنگامي که فضيلت را در يکديگر مي يابيم، از آن متاثر مي شويم و نسبت به مردمي که داراي آن هستند، احساس محبت مي کنيم.
با آنکه فضيلتي ما را مجذوب مي کند و به محبت صاحبان خود برمي انگيزد، هيچ محبتي قويتر از محبت ناشي از عدالت و بزرگواري نيست. مشابهت مردم از لحاظ حالتهاي نيکو از همه چيز دوست داشتني تر و کشنده تر است. زيرا در ميان کساني که کار و خوشي مشترک دارند، هرکس، ديگري را چنان خوش دارد که خويشتن را. پس دوستي که به نظر فيثاغورس «کثير را واحد مي گرداند» تحقق مي پذيرد. بر همين شيوه يک اجتماع توانا، براثر روابط نيک و دلپذير متقابل افرادي که با يکديگر نزديکند، متحقق مي شود... و دلپذيرترين دوستيها آن است که با مشابهت آداب استوار گردد. [111]چون هر کسي در دولت وظيفه اي دارد، پس وجود دولت مستلزم موافقت مردم است. اما دولت با عمد و اراده به وجود نمي آيد، بلکه محصول رشد تدريجي خانواده است.[112] نظر سيسرون در اين مورد به نظر برک مي ماند.[113] به همان شيوه اي که برک سيرنظام حکومتي انگليس را وصف کرد، سيسرون به توصيف سير حکومت روم پرداخت.[114]
نظام اجتماعي روم از نبوغ يک تن برنخاست، بلکه زاده نبوغ مردان کثيربود. چه، اين نظام در دوره عمر يک تن پديد نيامد، بلکه در جريان چند قرن قوام يافت. زيرا چنانکه اسکي پيو(3) گفت، هنوز نابغه اي جامع الاطراف زاده نشده است که بر همه چيز احاطه يابد، و اگر همه نبوغهاي عالم در ذهني واحد گرد آيند، هرگز نمي توانند با دورانديشي خود در ظرف عمريک فرد، بدون استمداد از تجربه و عمل، همه چيز را دربرگيرند و هماهنگ سازند.[115]
سيسرون در موضوع بردگي به پيشباز سنکا و آباء کليسا مي رود و بردگي را محصول شرارت طبع بشري مي داند و به آيين رواقي از برادري انسانها دم مي زند. اما برخلاف آنان دولت را محصول شرارت بشري نمي داند، بلکه عاليترين دستگاه انساني مي خواند.[116]
سنکا: سنکا(3پ.م.-65.م) حکيم و سياستمداري رواقي و نماينده نظريات سياسي يک قرن بعد از سيسرون است. چون تنها از ديده نظام رواقي به جهان مي نگرد، افکار او بيش از آراء سيسرون از سازگاري برخوردارند.[117] سنکا برخلاف سيسرون معتقد است که انسان در آغاز زندگي، آرامش و نرمش و پاکي داشت. بنابر دفتر چهاردهم از کتاب(Epistulae Morales) درعصر طلايي، انسانها خودبخود از خردمندان فرمان مي بردند و از لحاظ مال ومقام از يکديگر متفاوت نبودند. از اين رو نيازي به زور نبود. اما فساد برانسانها دست يافت و سادگي دلپذير آغازين را از ميان برد. پس هرج ومرج روي داد، و براي فرونشاندن آن دولت لزوم يافت.[118] انسان درعصر طلايي بر وفق طبيعت يا قانون طبيعي مي زيست، اما سپس با ظهور دولت از آن دور شد. با اينهمه، پيوند او و طبيعت يکسره نگسيخته است، و دولت نيز اگر به راه صواب رود، مي تواند با طبيعت سازگار شود. درهر حال، سعادت و کمال انسان، چه در عصر طلايي و چه پس از آن، به نسبت تقرب اوست به طبيعت.[119]
سنکا در تبيين فسادي که عصر طلايي را پايان داد و به ظهور دولت انجاميد، مانند ژان ژاک روسو، مالکيت خصوصي را مورد تأکيد قرار مي دهد. در جامعه ابتدايي براثر تراکم ثروت، مالکيت خصوصي امکان يافت. پس مردم از تملک جمعي دست کشيدند، و محض افزايش اموال خصوصي خود با يکديگر به رقابت و ستيزه پرداختند و ادامه اين وضع، زندگي را برهمگان دشوار گردانيد.
بنابراين لازم آمد که دستگاهي به وجود آيد تا شهوات انساني را مهار کند.[120]
پيش از عصرحاضر، عصري بود که طلايي خوانده مي شد و مردم آن اوضاعي ديگر داشتند. در اين عصر ابتدايي، انسانها به سعادت مي زيستند و در صحبت يکديگر محفوظ مي شدند. طبعاً تباهي و گناه نمي شناختند، اما خرد نداشتند. روح آنان بتازگي از خدايان برخاسته و از اين رو پايگاهي والا داشت. ولي کامل يا داراي روح وفکري رشيد نبودند. گناه نمي شناختند، ولي بيگناهي آنان از جهل و نه از فضيلت نشأت مي گرفت. فضيلت نداشتند، ولي براي فضيلت زمينه اي مستعد داشتند، زيرا فضيلت از آن روحي است که پرورش و آموزش گرفته و در عمل ورزيده شده است. انسانها با فضيلت زاده نمي شوند، بلکه با استعداد تحصيل فضيلت به دنيا مي آيند...
انسانها در اين وضع ابتدايي به آرامش و خوشي مي زيستند و درهمه چيزها انباز بودند. از مالکيت خصوصي آگاه نبودند و بردگي را نمي شناختند. حکومت جابرانه نيز وجود نداشت. نظام آنان بهترين نظام بود، زيرا بي چون و چرا به راه طبيعت مي رفتند. بهترين و خردمندترين مردم فرمانروايي مي کردند. فرمانروايان محض مصلحت مردم به هدايت و اداره آنان مي پرداختند، وچون با خرد و داد فرمان مي راندند، از فرمانبرداري مسرت آميزهمگان برخوردار مي شدند. سنگين ترين مجازات آن عصر، اخراج از ميان مردم بود... به مرور زمان، بيگناهي ابتدايي ناپديد شد. انسانها آزمند گرديدند. التذاذ مشترک از مواهب جهان را ناپسند شمردند. و تصاحب خصوصي آن مواهب را خواستند. آز، جامعه سعادتمند را از هم گسيخت. پس حتي آنان که توانگر بودند، بينوا شدند، زيرا ميل به تملک خصوصي، آنان را از بهره وري از همه چيزها بازداشت. فرمانروايان به سلطه پدرانه خود خرسندي نيافتند. شهوت مقام برآنان دست يافت. پس حکومت جبر، پديد آمد، و مردم براي نظارت برکار فرمانروايان، نيازمند قوانين شدند.[121]
به اين ترتيب، سنکا دولت را بمنزله نتيجه و در عين حال جبران فساد انساني دانست.[122] از اين گذشته در(De Clementia) اول، حکومت را منبعث از مبدائي الهي، مي انگارد واز مقام الهي فرمانروايان سخن مي گويد،[123] اين آراء چون با دين مسيحي سازگار بودند، بعداً مبناي فلسفه اجتماعي مسيحي گرديدند و در سراسرعصر ميانه مورد استفاده آباء کليسا قرار گرفتند. اما آباء کليسا در آراء او دست بردند و بيش از او برنيکي جامعه ابتدايي وبدي جامعه پس از آن تکيه کردند:
ديده ايم که سيسرون تا اندازه اي ريشه تباهي يا خطا پذيري طبع انساني را کاويد و سنکا بيش از او در تبيين آن کوشيد. اگراين نظر سنکا را با نظر او درباره زندگي ابتدايي بياميزيم، به راي آباء کليسا درباره پاکي و شادکامي نخستين و فساد و سقوط بعدي انسان مي رسيم. عاملي که از ديدگاه سيسرون فقط علت سلطه انسان برانسان بود، از منظر سنکا زاينده مؤسسات اجتماعي و مالکيت و حکومت جابرانه است. به عبارت ديگر، بنابر راي سنکا اين مؤسسات، زاده و نيز زداينده گناه انسانند.[124]
آباء کليسا و حتي گرگوار بزرگ(4) به شيوه سنکا ظهور دولت را تبيين کردند. انسان، نخست از حياتي بهشتي بهره ور بود، ولي گناه کرد و از بهشت رانده شد و به قيود اجتماعي گرفتار آمد.[125]
آباء کليسا مانند پوزيدونيوس (5) و سنکا و ساير حکيمان رواقي، دولت و عوامل آن را معلول گناه و سقوط انسان گرفتند.[126]
سنکا با فلسفه رواقي خود، تنها در عصر ميانه نفوذ نکرد، بلکه چنانکه اشتين مي نويسد، درعصر جديد نيز مؤثر افتاد.
فلسفه رواقي با تکيه بر برادري همه انسانها، شالوده فلسفه قانون طبيعي و حقوق بين المللي را نهاد.
«آثار سنکا وبرخي از نوشته هاي سيسرون مانند في ني بيوس(6) و افي سيس که اقتباسي از کتاب (Panaactiu) است زمينه آيين «حق طبيعي»(Natural Right) گروسيوس را فراهم آوردند.»[127]
پلوتينوس (فلوطين): يکي ديگر از نظريه هاي اجتماعي مهم روم، به وسيله بنياد گذار نظام فلسفي نوافلاطوني، پلوتينوس(7)(204-270)پلوتينوس با تحقير دنياي حس و تکيه به شهود و طرد خردگرايي و شک گرايي، نظام عرفاني پرآوازه اي ترتيب داد وآباء کليساي مسيحي که براي تأييد جهان بيني خود، در پي پوششي فلسفي مي گشتند، سخت از اين نظام سود جستند. در نتيجه، نظام نوافلاطوني يکي از عوامل مهم فرهنگ عصرميانه گرديد و چنانکه مي دانيم اين فرهنگ در سايه نظام نو افلاطوني و مفهوم عصر طلايي و «فرجام شناسي»( eschatology) اديان ايراني و رومي افکار را سرگرم امور لاهوتي و وهمي کرد و بر اثر آن، علوم و از آن جمله علوم اجتماعي را از پيشرفت بازداشت. بنابراين، پلوتينوس از لحاظ تأثير منفي خود، در خور اهميت است.
عقايد قانونگرايان بزرگ سده دوم و اوايل سده سوم در دايجست(9) رخنه کرده اند، قانونهاي سده دوم تا سده ششم و سير آنها در کد(10) منعکس شده اند و صورت نهايي قوانين رومي که به سده ششم تعلق دارند، در Institutes به نظر مي رسد.
بنابر دايحبست، قانونگراياني، امثال اولپيانوس(11)( اولپين) و فلورن تينوس(12) و تريفونيوس (13) قوانين را به دو بخش مي کردند: «قانون طبيعي»(Tusn aturale) و «قانون ميثاقي»(Jus gentium). ظاهراً هر يک از اين دو نوع قانون از آن دوره معيني از زندگي اجتماعيند. نوع اول از آن مرحله ابتدايي، و نوع دوم از آن مراحل بعدي.
به اين ترتيب، قانونگرايان مانند سنکا، به دو دوره تاريخي معتقدند، « مي توان چنين انديشيد که اولپين با تفکيک قانون طبيعي و ميثاق شايد نادانسته به وضع طبيعي که در وراي اوضاع فعلي زندگي انساني قرار داشته اند، اشاره کرده است.»[128]
از منظر قانونگرايان، اقتدار دولت از مردم ناشي مي شود و براثر ميثاقي به حکومت تفويض مي گردد. اين نظر که در اواخر عصر ميانه و اوايل عصر جديد سخت قبول افتاد، از همه تاريخ حقوق روم برمي آيد:
حقوقدانان روم از سده دوم به بعد مسأله منشأ نهايي قدرت دولت را به اختصار ولي به وضوح پيش مي نهند، و در اين باره از سنت سيسرون پيروي مي کنند. به عقيده آنان مردم روم با آن که عملاً سهم مستقيمي در اداره دولت ندارند، يگانه منشأ قدرتند. خواه قدرت قانونگذاري و خواه قدرت اداري... نظريه ميثاق اجتماعي که اول بار در عصر ميانه( پايان سده يازدهم) طرح شد، شايد با افلاطون و سيسرون و محققاني که آثارشان از ميان رفته اند، بي ارتباط نباشد. ولي سنن حکومتي و تاريخ امپراتوري تيوتونها(14) زمينه اصلي آنند. با اين حال نظريه حقوقدانان رومي در باره تعلق قدرت سياسي به مردم که بايد آن را نظريه «توافق اجتماعي»(Social ogreement) ناميد، مقدمه نظريه ميثاق اجتماعي است... اولپين نظريه حقوقدانان را با اين بيان خلاصه مي کند: « اراده امپراتور در حکم قانون است فقط به آن دليل که مردم چنين قدرتي به او بخشيده اند. از زمان يوليانوس(15) در اوائل قرن دوم تا عصر يوستي نيانوس در قرن ششم، امپراتور به اعتبار تصميم قانوني مردم، منشأقانون است.»[129] بنابراين از سده دوم تا سده ششم، حقوق روم فقط يک منشأ براي قدرت سياسي مي شناسد وآن اقتدار مردم است. البته مي توان گفت که اين اصلي صرفاً نظري بود و هرگز قدرت امپراتور از اقتدار مردم برنخاست، و اقتدار مردم نام و بهانه اي بيش نبود. از اين رويوستي نيانوس امپراتور را تنها قانونگذار مي داند و نامي از مردم نمي برد. با اينهمه فرض « اتکاء دولت بر مردم» از ميان نرفت و سرانجام با نظريه تيوتونها درباره «بستگي قدرت قانونگذاري دولت به همه مردم» برخورد کرد. مسلماً يکي از منابع نظريه ميثاق اجتماعي از اينجاست.[130]
درقوانين يوستي نيانوس مي توان نکاتي حاکي از اين که دولت امري الهي است، يافت. کارلايل درباره اين امر که بعداً مبناي نظريه حکومت الهي و حق الهي فرمانروايان گرديد، چنين مي نويسد: مي توان اين نکات را بانظر سنکا و پليني(16)... ونيز با نظر آباء کليسا در مورد رابطه خدا وحاکم مقايسه کرد. اما سخن يوستي نيانوس صرفاً حاکي از اين است که مشيت خدا بر همه چيز و از آن جمله برامور دولت حاکم است.[131]
درInstitutes بار ديگر دو نوع قانون با روشني بيشتري مطرح مي شوند. ولي از مرحله پيش از دولت، بصراحت نام نمي رود.[132] بستگي قدرت سياسي دولت به مردم، در نظريه هاي اعصار بعد مربوط به ميثاق حکومي و احياناً ميثاق اجتماعي وحق حاکميت مردم تأثير گذاشت. از اين گذشته اينان برخي از مسائل جامعه شناسي مانند:«فرمان روايي»(supra ordination) و «فرمان برداري»(subordina tion) و«سلطه»(domination) و «اطاعت»(submission) را مورد تحليل قرار دادند.[133]
پي نوشت ها :
1.Deofficiis
2. commonwealth
3.Scipio
4. Gregory the Great
5. Posidonius
6. Finibus
7. Plotinus
8. Justinian
9. digest
10. code
11. Ulpianus
12. Florentinus
13. Tryphoninus
14. Teutons
15. Julianus
16. Pliny
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}